من فکر می‌کنم پس تو هستی

ساخت وبلاگ

“I know that I hung on a windy tree
nine long nights,
wounded with a spear, dedicated to Odin,
myself to myself,
on that tree of which no man knows
from where its roots run.

No bread did they give me nor a drink from a ho,
downwards I peered;
I took up the runes, screaming I took them,
then I fell back from there.”

من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 24 خرداد 1403 ساعت: 23:19

انسان‌ها تا کجا همدیگر را دوست دارند؟ اگر کسی با دلخوری فکری اشتباه راجع به‌ شما کند و شما نیز تلاش کنید که بگویید اینطور نبوده، احتمالا از شما عصبانی خواهد شد.

من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 24 خرداد 1403 ساعت: 23:19

می‌‌تواند از اسم‌های من باشد. نمی‌دانم در اسم گذاشتن خوب هستم یا نه. در دبیرستان روی دو دبیر اسم گذاشتم که تا انتهای دوره بچه‌ها تکرارش می‌کردند. برای مولانا هم سالهاست لقب "باکره‌ی بزرگ" را گذاشته‌ام، اما در تنهایی و پیش خودم. گمانم این اولین‌بار است که عنوانش می‌کنم‌. چرا باکره و چرا با مولانا احساس مشترک دارم؟ چون‌که باکرگی محدوده‌ای‌ست که همیشه از یک مرزی رد نشده، همواره انگار از زندگی چیزی یاد نگرفته، سفت و سنگ نشده، خام است. و همواره درباره‌ی پدیده‌هایی که عموم مردم با قطعیت آن را می‌دانند، او گمان و فرضیه‌های خودش را دارد. باکره پنداشتن را به دانستن ترجیح می‌دهد، مخصوصا دانسته‌هایی که آن را پست و نخراشیده می‌‌داند. من احتمالا همیشه باکره باقی خواهم ماند. به اضافه بنا بر تجاربم این وایب باکره اتفاقا برای اغلب خانم‌ها جذاب بوده است و در ارتباط با ایشان برایم امتیاز بوده، شاید گاهی هم نبوده. اما اهمیتی ندارد، چون‌که مطلقا فایده‌گرا نیستم، برای من حقیقت مهم است. فقط حقیقت را با واقعیت اشتباه نگیرید؛ چنین گفت باکره. من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 24 خرداد 1403 ساعت: 23:19

برای آن‌ها که عقب‌رو بوده‌اند و هستند، هیچ چیز بدتر از این نیست که پیشرو ابرازِ خستگی کند. مخصوصا اگر که این خستگی با اختیار نیز باشد. مخصوصا که اراده‌ای پسِ آن باشد. به‌نظرم بالاترین عشق به هم‌نوع جایی‌ست که در آن بی‌تفاوتیِ خالص باشد. من فقط دلم برای آن بچه‌هایی می‌سوزد که پیشرو بودند، مردمی که شجاعت به‌خرج دادند، آن‌ها که هزینه دادند. گُل‌هایی که پرپر شدند. با اینکه الان حتا آدم دوسال پیش هم نیستم اما حتا آن زمان هم آنقدر جوان نبودم. من خیلی بیشتر از آنکه به این جامعه و شهر مربوط بوده باشم شرکت و خطر کردم. بیشتر از دِینم اَدا کردم. منِ بسیار منزوی و ایزوله با احساسِ وظیفه رفتم، حقیقتش همین است، بیزارم که بیشتر کارهای مهم زندگی‌ام که به‌شان افتخار هم می‌کنم از سر اجبار و وظیفه بوده نه اشتیاق. و تا وقتی جان و امنیت کسی در خطر نیفتاده بود خشونت نکردم و جانور درونم را آزاد نکردم. تمام دردهای شخصی‌ام یک‌وَر، زخم‌های روح و روانم در این دو سال سمتی دیگر. من تمام شدم. چطور بگویم که، آه واقعا نمی‌دانم چطور بگویم. فقط اینکه احساس می‌کنم تقلا کردن بس است. من از یک سطحی گذشتم که دیگر به آن برنمی‌‌گردم. هیچ نگاهِ از بالا به پایینی هم ندارم واقعا. توضیح دادنش سخت است که الان مبارزه را طوری دیگر می‌بینم. درواقع اصلا مبارزه‌ای نمی‌بینم. فقط انگار خارج از ظرف زمان ایستاده‌ام، شاید هم نشسته‌‌ام، من همینم همینقدر کم‌جنبه‌ام. در این کالبد یک‌بار فرصت زیستن بیشتر ندارم نمی‌توانم آن را خرج تقلا کردن و چیزهای قابل‌پیش‌بینی کنم. تقلایی که دام است. من هیچ از آینده و خودم نمی‌دانم. قول نمی‌دهم که این حال و افکارم ثابت بمانند. من فقط دیگر نمی‌دانم. و ناامید هم نیستم. البته که از جماعت ناامیدم، همین من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 18:51

انقدر ابلهم که اگه الان تنها بودم دلم می‌خواست قهقهه بزنم. و راستی با کمی تأخیر "خوش‌ باش که ظالم نبرد راه به منزل". من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 18:51

نهایتا، باید برای زندگی اشتیاق داشت، و شاید برای چیزهای عینی‌. اما مخصوصا شب که می‌شود، چه می‌ماند؟ من شب‌ها را خسته‌ام چون اغلب ورزش می‌کنم و هیچ، هیچ نمی‌ماند. خیلی شب‌‌ها خیلی دوست دارم فکر کنم اما حتا نمی‌دانم به چه، یعنی موضوع قابل توجه و عینی‌ای وجود ندارد. نهایتا، همه‌چیز رنگ می‌بازد، و او که برای مدت درازی تنها بوده چه اشکالی دارد که همینطور باقی بماند؟ چرا زندگی باید به سیرها توجه کند؟ زندگی برای تشنه‌هاست، برای آن‌ها که اشتیاق و نیازی دارند‌. تا الان اینطور می‌دیدم که همه‌چیز برای من دیر بود. اما حالا، حالا دیگر فقط حوصله‌اش را ندارم. حوصله ندارم. من حتا نباید بدانم که دلم چه می‌خواهد، چون به نحو عجیبی خیلی راحت به نبودن‌اش عادت می‌کنم. البته بالقوه در این مورد منحصربه‌فرد نیستم، خیلی‌ها هستند که با خودشان می‌جنگند که به صلح نرسند. عدم تضاد را "هیچ" می‌انگارند و هیچ چیز بدتر از این "هیچ" خاطرشان را آزرده نمی‌کند. احساس می‌کنم حتا یک ثانیه هم در این هوا که نفس می‌کشم نبوده‌اند. "آی دِر دو آل دت مِی بیکام عه مَن، هو دِرز دو مور ایز نان". من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 18:51